كياناكيانا، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

كياناي مامان

ماه عسل

فرشته من سلام.... چند روز ی هست که سرم حسابی شلوغه...هم از کار اداره و هم از کارای خونه....ولی امروز دیگه تصمیم گرفتم برات بنویسمو باهم حرف بزنیم......آخه امروز افطاری دعوت داریم وقراره با خاله بریم مهمونی از طرفی به خاطر اینکه از صبح ماموریت اداری بودم یک ساعتی زودتر اومدم خونه خودمون تا لباسا واسبابای لازم رو بردارم....وقتی رسیدم خونه به فکرم رسید فرصت خوبیه برای نوشتن پس تند وسریع کارامو کردمو  حالا هم در خدمت شما روبروی کامپیوتر نشستم.....امروز میخوام برات از (رمضان )بگم..... جونم برات بگه ماه رمضان همیشه برای من یه رنگ وبوی دیگه ای داره....البته وقتی مجرد بودم این حسو بیشتر از حالا داشتم....میدونی چرا ؟ به خاطر وقت سحر و شن...
23 مرداد 1390

عکسهایی برای دل مامان/بخش دوم

  دختر نازمامان سلام.... باز م ميخوام با همديگه پا بذاريم به دنياي خاطره ها.......ميدوني من از همون دوران نوجواني دختر نوستالژيکي بودم......ميپرسي يعني چي.....يعني به گذشته ها وخاطره ها خيلي وابسته ام وبيشتروقتها از مرورشون لذت ميبرم....حالا هم که با اومدن تو برگ جديدي توي دفتر زندگي من باز شده که هنوز از ورق زدن وخوندن صدباره اش خسته نمي شم ...پس بيا تا باهم دفتر خاطراتمونو ورق بزنيم ويادمون بياد که چه روزاي خوبي رو پشت سر گذاشتيم...... ٢١/٣/٨٩ چهار ماهگي....تمام عروسکاتو آوردم تا اين عکسو ازت بگيرم...تعجب کرده بودي که دارم چه کار ميکنم!!اولش هاج و واج بهشون نگاه ميکردي ولي بعد ديگه از ذوقت نميدونستي کدومشونو...
17 مرداد 1390

پانصد وچهلمین روز زندگی فرشته زندگی ما

کیانای مامان........ فرشته کوچک خوشبختی.........                       پانصد وچهل روز از اومدنت به اين دنيا گذشت.... يک سال و نيم از اولين ديدار....اولين نگاه...اولين بوسه ....گذشت ومن هنوز مات ومبهوت خوشي هاي  اين دوران ناب وطلاي ام.....                      دختر عزيزتر از جونم..... يک سال ونيمه گي ات مبارک هزار بار ميبوسمت وبه خاطر تمام خوشبختي که نصيب ما کردي خدارو سپاسگزارم............  ...
15 مرداد 1390

عکسهایی برای دل مامان/بخش اول

سیندرلای مامان سلامممممممممممممممممممممممممم امروز رفتم سراغ  عکسا تا یه کمی مرتب ودسته بندیشون کنم.....وقتی به عکسای تو رسیدم ناخودآگاه کنجکاو شدم که بدونم تا حالا چند تا عکس از گل روی تو  داریم.........وای باورم نمیشد میدونی چندتا؟؟؟؟؟؟؟؟ ٣٦٥٠ عکس..... که هرکدومش هم با یه دنیا خاطره همراهه......این بهونه ای شد برای دیدن دوباره تک تکشون......نمیدونی با دیدن هرکدوم چه کیفی کردم.......(حالا مامان میشی میفهمی من چی میگم) تصميم گرفتم چندتا از عکسارو با خاطره هاش برات بنويسم...آخه من اين وبلاگو از 10 ماهگيت شروع کردم....وفکر ميکنم لازمه از روزاي قبلش بيشتر برات بنويسم...پس اين تو واينم خاطرات روزاي خوب نيني بو...
10 مرداد 1390

بابا جان فقط پنج دقيقه ، باشه ؟

(دختر زیبای من متنی که میخوام برات بنویسم باباجون برام ایمیل کرده وخیلی آموزنده است...دوست داشتم برای تو هم بنویسم تا در آینده ازش بهره ببری )   در يك پارك زني با يك مرد روي نيمكت نشسته بودند و به كودكاني كه در حال بازي بودند نگاه مي­كردند. زن رو به مرد كرد و گفت پسري كه لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي­رود پسر من است . مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري كه تاب بازي مي­كرد اشاره كرد .  مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامي وقت رفتن است . سامي كه دلش نمي­آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقيقه . باشه ؟   مر...
4 مرداد 1390

یک آخر هفته به یاد موندنی

بهترین بهترینم سلام..... هر هفته چهار شنبه که از راه میرسه انگار خدا یه کوه شادی رو میذاره روی دوش من.....چون دوروز تعطیلی آخر هفته شروع میشه ومن وتو وباباجون  میتونیم در کنار هم کلی کیف کنیم..... آخر هفته که میرسه یه روزو حتما میریم خونه بابا هوشنگ ویه روز دیگه رو هم برنامه ریزی میکنیم که تورو ببریم گردش...... این هفته هم مثل همیشه پنج شنبه بعد از ظهر  رفتیم خونه بابا هوشنگ وچون هفته قبل هم مسافرت بوديم خيلي دلمون براشون تنگ شده بود.ميدوني که عزيز دستش شکسته وبنده خدا خيلي سختشه ومنم که به خاطر کارو مشغله زياد نميتونم يه کمکي بهش بکنم واز اين بابت شرمنده اش هستم.آخه عزيز دختر هم نداره که توي اين موقعيت کمک حالش باشه ه...
3 مرداد 1390

روزها ميگذرند

آبنبات مامان سلام.... دومين ماه گرم تابستون هم از راه رسيد....مرداد ماه براي من خاطرات خوبي داره...خاطره شش ماهه شدن تو وشروع غذا خوردنت که  يه مرحله بزرگ ويه تجربه جالب بود وهيچ وقت اون روزو فراموش نميکنم.....يادم مياد با ولع حريره بادومو خوردي وبعدش هم يه خواب سنگين ...... ولي از اونجايي که ميگن غم وشادي در کنار هم هستن اين ماه براي من يه خاطره بد هم داشت...(تموم شدن مرخصي زايمان )يادمه از اول مرداد همش به روز برگشت به کار فکر ميکردمو غصه ميخوردم ...هرچي باباجون ميگفت :(اينم يه مرحله جديده و خدا بهترين راهو جلوي پاي آدم ميذاره)من قبول نميکردمو اشک توي چشام حلقه ميزد....هرچند که با لطف روسا دوماه ديگه هم...
1 مرداد 1390
1